-
و اضطرابی که پایان ندارد
سهشنبه 4 اردیبهشت 1403 20:31
داستان اضطراب من همچنان ادامه داره و من با سماجت دا رم مقاومت میکنم . کارهای رو تین حسابداری گاه چنان من رو دچار استرس میکنه که از خودم ناامید میشم و میگم عطای کار رو به لقای اون ببخشم ولی من که اهل تسلیم نیستم همچنان مقاومت میکنم. باور دارم که این مشکل با صبوری و حفظ آرامش به نحو احسن حل خواهد شد . گاه فکر میکنم...
-
تجربه عملی برای مواجهه با اضطراب و حل آن
سهشنبه 17 بهمن 1402 23:28
همانطور که در پست قبل نوشتم در مسیر برگشت از سفر چابهار دچار حادثه شده و در نتیجه اضطرابم بسیار زیاد شده بود چند روز بعد از حادثه موقع عبور از مقابل یک کتابفروشی چشمم به کتابی با عنوان رهایی از اضطراب و استرس خورد نویسنده کتاب دکتر دیوید برنز و مترجمین سمانه احمدزاده و شیوا شهرینانی ، آن را خریدم و مطالب کتاب چقدر...
-
سفر چابهار و ...
سهشنبه 17 بهمن 1402 23:05
ماه گذشته با یک تور به چابهار سفر کردم . سفر با تور رو به دلایل مختلف دوست دارم سفر دسته جمعی که با برنامه های متنوع و شادش مسیر هر چقدر هم دور باشه به چشم نمیاد . آدم با افراد جدید آشنا میشه و... تو این سفر هم با همسفرانی بسیار شاد و پر انرژی همسفر بودیم و اقامتگاهمون که یکبوم گردی خیلی خوب و تمیز بود و لیدرهای...
-
روزمرگیها
دوشنبه 2 بهمن 1402 18:18
هوا تاریک شده دارم برمیگردم خونه تو مسیر میبینم یک پسر جوون تو خیابون هم جهت با ماشینهای عبوری داره عقب عقب میره و هی برمیگرده چک میکنه که به ماشینی چیزی نخوره برام عجیب بود دلم میخواست بپرسم چرا داره این کار رو میکنه ؟ خودم هم الان ایستادم کنار پیاده رو و این مطلب رو مینویسم.
-
روزمرگی ها
یکشنبه 1 بهمن 1402 09:19
هر روز مسیر خانه تا دفتر و بالعکس را پیاده میروم که هم فال است هم تماشا هم پیاده روی که ورزش باشد و هم سیر و سیاحت در مسیر . گاه در مسیر گذر با صحنه های جالبی روبرو میشوم که تصمیم گرفته ام تحت عنوان روزمرگی ها بنویسم . امروز در مسیر در حال عبور از کنار درختی پرشاخه که همه برگهایش ریخته بود صدای همهمه جیک جیک گنجشکها...
-
این روزها ....
پنجشنبه 30 شهریور 1402 14:56
امروز در مسیر رفتن به ملک آباد با دیدن رفت و آمد گروه های مختلفی از مردم با خودم میگفتم که گاه باید از حریم هر روزه تکراری و امن چهاردیواری خانه و محل کار بیرون زد و با واقعیتهای اجتماعی روبرو شد مردمی از هر صنف و گروه اجتماعی . با دیدن این واقعیتها به عینه میشود دید که مردم هر روز فقیرتر میشوند و دیگر خبری از شادی و...
-
دغدغه های مادرانه
جمعه 20 مرداد 1402 11:56
مادرم همیشه میگفت خدا گرگ بیابون رو هم پدر و مادر نکنه و وقتی مادر شدم فهمیدم چی میگه حتی حالا که پسرها برای خودشون مردی شدن باز من همچنان نگرانشون هستم . پسر بزرگم که مغازه گیم نت داره و ساعت دو و سه بعد از نیمه شب میاد و تا ۱۲ ظهر خوابه البته نیروی کمکی گرفته که ساعت ده مغازه رو باز میکنه و من حرص میخورم که این چه...
-
تلخ و شیرین رو ز
پنجشنبه 15 تیر 1402 12:54
زندگی فراز و نشیب و تلخ و شیرین بسیار داره الان داخل یک ون نشستم و دارم میرم خانه علم ملک آباد . مسیرهای داخل شهر رو معمولا سعی میکنم با ماشین شخصی رفت و آمد نکنم و از وسایل نقلیه عمومی استفاده می کنم . داخل ون که میشم چهار تا پسر بچه شاد با لباس فرم ورزشی نشستن و معلومه از مسابقه فوتبال برمیگردن . از یکیشون که بغل...
-
یک تجربه خوب
جمعه 9 تیر 1402 13:32
قبلا نوشته بودم که خیلی دچار استرس میشوم و گاه از فرط اضطراب و نگرانی به این فکر میکنم که کار را بطور کلی تعطیل کنم . اما از طرفی می دانم برای من که از شانزده سالگی عادت به کار دارم بیکاری برایم بسیار کسالت بار خواهد بود و به همین دلیل تلاش میکنم که بر این اضطراب غالب شوم . هفته گذشته بعد از بستن حسابهای یک شرکت متوجه...
-
مشغله ذهنی زیاد
دوشنبه 1 خرداد 1402 23:07
این روزها مشغله ذهنیم خیلی زیاد شده دچار نوعی وسواس شدم و هرچیزی رو چندین بار چک میکنم و باز دچار تشویش و نگرانی میشم گاه بدیهی ترین چیزها رو فراموش میکنم و نگران میشم که نکنه دارم آلزایمر میگیرم . گاه فکر میکنم بهتر هست دیگه کار دفتر رو رها کنم و کلا کار بیر ون رو جمع کنم و بعد میترسم دچار افسردگی بشم و منصرف میشم....
-
شبهای قدر خانه علم
پنجشنبه 24 فروردین 1402 17:06
اومدم خانه ایرانی ملک آباد و بچه ها مشغول بسته بندی کیسه های ارزاق برای خانوادهای نیازمند هستند . مراسم کوچه گردان عاشق ... با چه عشق و شوری مشغول کار هستند . دوتا از پسر بچه های تحت پوشش رو میبینم یک گوشه سالن نشستن و دارن با ورقهای کارتونها آدمک درست میکنن یکی ازاینها پسر بچه ای هست که کلکسیون بیماریهای مختلف هست...
-
سفر عید
جمعه 11 فروردین 1402 12:14
قبل از کرونا هر سال عید رو با گروه دوستان میرفتیم سفر و دو سه سال گذشته به دلیل کرونا این سفرهای دسته جمعی تعطیل شده بود البته گاهی سفرهای یک روزه با تور داشتم و امسال هم با یک تور اومدم سفر بوشهر البته دیگه بچه ها باهام نیستن با توجه به بزرگ شدن بچه ها دیگه اونها هم همراه نیستن نمیدونم این عدم همراهی بچه ها برای...
-
حادثه دزدی شب عید
شنبه 5 فروردین 1402 13:08
سلامی چو بوی خوش آشنایی ... بالاخره بعد از چند ماه فرصتی پیش آمد تا وبلاگ را به روز کنم. این چند ماه اصلا دست و دلم به نوشتن نمیرفت . از طرفی هجوم اخبار دردناک روح و روانم را بهم ریخته بود . از طرف دیگر فشار کارو دست تنهایی در انجام کارها این بهم ریختگی ذهنی را تشدید کرده بود . و کلی حرفهای انباشته شده در درونم هم...
-
تمدید گذرنامه
سهشنبه 1 آذر 1401 14:20
برای تمدید گذرنامه اومدم دفتر پلیس +۱۰ یک خانواده ۵ نفره شامل پدر و مادر و دو دختر کاملا محجبه و چادری و یک نوه دختر بچه بسیار دوست داشتنی جلوتر از من دارن کارهاشون رو انجام میدن خیلی پر انرژی و پرهیاهو هستن ازشون می پرسم قصد سفر به کجا دارن پسر جوونی که کارهاشون رو داره انجام میده با خنده میگه میخوایم خانوادگی...
-
امان از اینهمه درد
پنجشنبه 28 مهر 1401 16:19
حال ما در این این روزهای پر آشوب : غم مان سنگین است و چه سخت است تحمل اینهمه مرگ جوانان عزیز اینهمه ظلم و ستم حجم سنگین ریاکاری و تزویر و دروغ در پس اینهمه نومیدی و یاس از درون تن خسته یک ندا می آید روز نو خواهد شد و خورشید حقیقت از دل تاریکی نور خواهد پاشید اندکی صبر سحر نزدیک است...
-
امان از اینهمه درد
پنجشنبه 28 مهر 1401 16:18
حال ما در این این روزهای پر آشوب غم مان سنگین است و چه سخت است تحمل اینهمه مرگ جوانان عزیز اینهمه ظلم و ستم حجم سنگین ریاکاری و تزویر و دروغ در پس اینهمه نومیدی و یاس از درون تن خسته یک ندا می آید روز نو خواهد شد و خورشید حقیقت از دل تاریکی نور خواهد پاشید اندکی صبر سحر نزدیک است...
-
این روزها حالمون خوش نیست
چهارشنبه 13 مهر 1401 16:55
این روزها من هم مثل همه مردم این سرزمین حالم خوب نیست ازدحام اخبار دردناک رو ح همه رو خراشیده واین خبر آخر در مورد دختر مظلوم نیکا شاه کرمی به شدت من رو بهم ریخته تصور حجم عظیم عذابی که این دختر نوجوون کشیده خیلی دردناکه . خدا به داد دل خانواده این دختر برسه . کار هر روزم شده خوندن اخبار توییتر و اینستاگرام و .......
-
یاد روزهای گذشته
یکشنبه 13 شهریور 1401 12:43
برای کاری باید میرفتم سعادت آباد . با تاکسی رفتم میدون ونک و از اونجا با یک تاکسی دیگه به سعادت آباد، تو مسیر خاطرات روزهای گذشته تجدید شده بود و بی اختیار چشمانم خیس شد . یاد روزهای بعد از جدایی که با دنیایی از اضطراب و امید از اصفهان به تهران برگشته بودم و باید تنهایی زندگی خودم و بچه ها رو اداره میکردم و مصمم بودم...
-
من و مشغله زیاد
جمعه 4 شهریور 1401 14:00
مدت زیادی هست به دلیل مشغله کاری فرصت نکردم مطلبی بنویسم . دلم برای وبلاگ تنگ شده بود همینطور تو مسیر رفت و آمد موضوعات مختلف به ذهنم میرسید که متاسفانه فرصت نوشتن پیدا نمی کردم و بعد فراموش میشد.
-
مقام آوردن بچه های تحت پوشش جمعیت
جمعه 4 شهریور 1401 13:57
یک مسابقه ورزشی در کرمانشاه در جریان هست و دو تا از بچه های تحت پوشش جمعیت در اون شرکت کردن یکی از بچه ها خبر مقام آوردنش رو در گروه واتس آپ گذاشته مکالمه تلفنیش با کسی که همراه بچه ها رفته اونجا هست خوشحالیشون غیر قابل وصفه و من باشنیدن این مکالمه و خبر خوش اون لبریز شوق میشم . با خودم میگم واقعا انگیزه انحلال چی هست...
-
پیشنهاد تماشای یک نمایش خوب
جمعه 10 تیر 1401 22:44
دیروز به پیشنهاد خواهرم برای تماشای تئاتر مجلس شبیه خوانی نسوان رفتیم . کار بسیار خوبی بود از تلاشهای زنان برای بدست آوردن حقوق مسلم اجتماعی شون. و اقعا جنبش زنان در دهه های اخیر برای به دست آوردن حقوق مسلم زنان خیلی زحمت کشیدن . توصیه میکنم حتما برید ببینید . بلیطش رو از طریق این سایت...
-
وابستگی به کار
جمعه 3 تیر 1401 15:27
جمعه هست و من حوصلم سر رفته کلی کار تو دفتر دارم که باید انجام بدم لب تاب رو آوردم خونه که اینجا انجام بدم اما انگار تو خونه نمیشه . گاه فکر میکنم این حد از وابستگی من هم به کار یک نوع اعتیاد هست اما از طرفی خودم رو دلداری میدم که نه اینها کار مردم هست و این احساس مسولیت هست که من رو به دلشوره انداخته . البته هر سال...
-
امروز پسرم رو راهی سربازی کردم
چهارشنبه 1 تیر 1401 22:08
پسر کوچکم بعد از تنبلی در درس و اخراجش از دانشگاه باید برای سربازی اقدام میکرد و من که طبق معمول نگران بودم که نکنه موضوع رو جدی نگیره.... خوشبختانه امروز بعد از یکسال راهی خدمت سربازی شد و من گاه با خودم فکر میکنم شاید من کم طاقت و عجول هستم اما واقعا به بطالت گذشتن یک سال در این شرایط چیز کمی نیست ... امروز پسرم رو...
-
مشغله زیاد این روزها
چهارشنبه 11 خرداد 1401 17:58
این روزها طبق معمول هر سال خیلی سرم شلوغه بخصوص که اواسط اردیبهشت نیروی کمکی که داشتم و خیلی هم ازش راضی بودم گفت که یکی از اقوامشون بهش پیشنهاد کار داده و باید بره ....و خلاصه من موندم دست تنها و بدتر از همه اینکه همزمان ابلاغ رسیدگی مالیاتی دو تا از شرکتها هم اومد و من کلافه و به تنهایی باید گزارشات و مدارک مورد...
-
ماه رمضان و مشغله های ذهنی من
چهارشنبه 24 فروردین 1401 17:43
این روزها به شدت سرم شلوغه دارم هم زمان دارم چند تا کار رو انجام میدم. کار خدمات مالی خودم هست که در کنار اون یک کار بلاتکلیف رها شده همسر خواهرم را هم دارم پیگیری میکنم تا بلکه به نتیجه برسه . کاری که سال گذشته بعد از یک سال و اندی تلاش منجر به یاس و ناامیدی همسر خواهرم از ادامه کار در ایران شده و در نهایت به مهاجرت...
-
سال 1401
یکشنبه 7 فروردین 1401 10:17
سلام عزیزان عیدتون مبارک امیدوارم سال جدید سال بسیار خوب و پر باری براتون باشه و خداوند بهترینها رو براتون مقدر کرده باشه .
-
مناطق حاشیه شهر
یکشنبه 8 اسفند 1400 14:35
از وقتی خانه علم ملک آباد میرم توجهم به صورت ویژه ای به مناطق حاشیه و زندگی حاشیه نشینان جلب شده . هر کدوم ما ممکنه در مقاطعی زندگیهامون دستخوش فراز نشیب بوده و مقاطعی برای درآمد ماهانه خودمون احساس خطر کردیم اما حالا که از نزدیک با زندگی حاشیه نشینی ارتباط دارم احساس میکنم حس ناامنی شدیدی باید بر زندگی های این مردم...
-
امان از فقری که بیداد می کند
یکشنبه 1 اسفند 1400 17:52
تو مسیر برگشتم از خانه علم گاه با صحنه های دردناکی روبرو میشم . صحنه هایی که امروز دیدم بسیار دردناک بود و عجیب ذهنم رو بهم ریخت یک مرد ژولیده و به شدت چرک که با وجود تردد بسیار ماشینها وسط بلوار کنار جدولهای وسط نشسته بود و عصاهاش رو هم کنارش گذاشته بود و همینطور که تاکسی از کنارش رد شد من به این فکر میکردم که ساعتی...
-
برخورد صحیح با کودکان نیازمند
دوشنبه 25 بهمن 1400 20:24
امروز عصر موقع برگشت از دفتر یک پسر بچه کنار خیابون اومد نزدیکم و گفت خاله برام کیوی می خری . گفتم بله بیا بریم بخرم . یک میوه فروشی همون جا بود رفتیم داخل میوه فروشی من کنار ترارو ایستادم و اون پسر بچه رفت یک کیسه پلاستیک برداشت و رفت سمت سبد کیوی ها و حدود شش هفت عدد کیوی برداشت آورد گذاشت کنار ترازو یک نگاه دیگه به...
-
غریب وطن...
شنبه 23 بهمن 1400 19:49
اومدم فرودگاه برای بدرقه خواهرم و خانوادش که یک سال قبل مهاجرت کردن و حالا دو هفته ای اومده بودن ایران . تو صف پروازهای خروجی به افرادی که تو صف پرواز هستن نگاه میکنم دلم گرفته ، جوونها و خانواده هایی که دارن میرن رو نگاه میکنم گویی حس رهایی دارند و من دلم میسوزه برای کشورمون . کشوری که مردمش موقع خروج حس رهایی دارن و...