دیروز صبح موقع رفتن به دفتر متوجه خانم چادری شدم که در پیاده رو کنار سطل زباله بزرگی ایستاده بود و اطراف رو نگاه میکرد فکر کردم شاید میخواد از سطل زباله چیزی برداره سرم رو پایین انداختم و از کنارش رد شدم . سر خیابون برگشتم نگاهی به پشت سرم انداختم و دیدم بله رفته سر سطل زباله و من مردد مونده بودم که برگردم و بپرسم ببینم کمکی میتونم بکنم یا نه که دیدم رفت . عذاب وجدان گرفته بودم که کاش ازش پرسیده بودم کمکی میتونم بکنم. سوار تاکسی شدم و همینطور ذهنم بهم ریخته بود. کنار دفتر رفتم از سوپر مارکت خرید کنم موقع تحویل سفارشم فروشنده پرسید چی شده امروز انگار حالتون خوش نیست و من مونده بودم که اون از پشت ماسک و عینک من چطور متوجه حالم شد و بی اختیار بغض کردم و اشکم سرازیر شد و تعریف کردم که شاهد چه ماجرایی بودم و اون با آرامش تمام گفت به هر حال هرکسی یک قسمتی داره و نباید ناراحت بشید .....
با خودم فکر میکنم راستی ما انقلاب کردیم که دیگه شاهد چنین صحنه هایی نباشیم انقلاب کردیم که فاصله بین فقیر و غنی کم شه انقلاب کردیم که عدالت برقرار بشه انقلاب کردیم که .......
به کدوم یک از اهداف رسیدیم ؟ کجای کار اشتباه کردیم ؟به کدام سو داریم میریم ؟ به کدام روزنه امید دلخوش باشیم .....
دلم خیلی پرهست خیلی نگرانم به کجا داریم میریم ؟؟؟
نمیخوام ناامید باشم ولی چکار باید کرد ؟؟؟
مسولین که خودشون رو به خواب زدن و هیچ امیدی بهشون نیست ...
من به عنوان مادر دو پسر جوون این روزها ذهنم به شدت درگیر هست و سوال مهمی که فکر من رو درگیر کرده این هست که من تاچه حد باید نظارت بر رفتارها و عملکرد اونها داشته باشم . واقعیتی که وجود داره اینه که فکر میکنم هیچکدوم به اندازه کافی برای پیشرفت خودشون تلاش نمیکنن و برای آیندشون برنامه ریزی ندارن .
پسر کوچکم که دانشجو هست با توجه به استعدادی که داشت و همیشه مورد توجه معلمها در مدرسه بود میتونست بهترین مدارج علمی رو به دست بیاره اما به دلیل علاقه زیادش به بازیهای اینترنتی تلاش لازم رو نکرد و البته الان دانشجوی یک دانشگاه دولتی در شهرستانهای اطراف هست و من خودم رو به همین دلخوش کردم . و الان با تو جه به شرایط فعلی که کلاسهای دانشگاهها هم به صورت مجازی برگزار میشه میبینم هیچ تعهدی نسبت به حضور در این کلاسها نداره و یا دائم در حال تماشای فیلم هست و یا اینکه با دوستانش در حال گشت و گذار و گیم نت و قمار ... و من کلافه از اینهمه بی فکری اون برای آینده هستم شبها دیر اومدن به خونه و تا 3 و 4 صبح پای کامپیوتر بودن و صبح تا 11 و 12 خوابیدن و بعد دوباره بازیهای اینترنتی و تماشای فیلم و عصر بیرون رفتن با دوستان و هر روز تکرار این برنامه به نظر من نشان دهنده نهایت بی مسولیتی هست . و من موندم که چه باید بکنم . آیا باید همچنان کنترلش کنم و باید و نیاد هایم را ادامه دهم و یا بگویم دیگر بزرگ شده و خودش میداند ایا پول تو جیبیش را قطع کنم و بگویم خودش باید مسولیت مخارجش را بر عهده بگیرد یا نه تا پایان درسش صبر کنم ...
پسر بزرگم 27 سالش هست و از 16 سالگی کار کرده ولی هرچی درامد داشته در بازیهای اینترنتی و شرط بندی و ... هزینه کرده و الان هیچ پس اندازی نداره البته از همون 16 سالگی از من پول تو جیبی نگرفته و همه مخارج خودش و ماشین من که دست اون بوده به عهده خودش بوده اما به نظر من این کافی نیست باید برنامه ای برای پس اندازو مستقل شدن داشته باشد .
این روزها ذهنم شدیدا درگیر این مسائل هست گاه فکر میکنم خانه را بفروشم به شهرستان و یا روستای پدری بروم و اینها هم بالاجبار مستقل شده و مسولیت زندگی خود را خودشان به دوش بگیرند ...
گاه فکر میکنم شاید زیادی آرمانی فکر میکنم و واقع بینانه برخورد نمیکنم . شاید این تفاوتها تفاوت طبیعی بین دو نسل هست و من به یاد اختلافات خودم و مادرم میفتم که همیشه با هم کشمکش داشتیم و او مرا فردی سرکش و خودخواه میدانست که همه مقررات او را زیر پا گذاشته ام و من هیچگاه به خاطر دل او از خواسته های خودم کوتاه نیامدم چرا که فکر میکردم برای رسیدن به آرمانهایم باید تلاش کنم هر چند همه خانواده مخالفم باشند . اما آرمانهای من کجا و خواست الان فرزندانم کجا ...