ریروزبه طرز عجیبی احساس خستگی داشتم بعد از افطار رفتم که چرتی بزنم اما تا سحر خوابیدم. سحر بیدار شدم سحری خوردم و دیگه خوابم نمیومد بی اختیار یاد روزهایی افتادم که تو اصفهان بودم تازه جدا شده بودم و خودم خونه اجاره کرده بودم کوروش کلاس چهارم بود و داریوش مهد کودک میرفت و من مجبور بودم اونها رو تو خونه تنها بزارم صبح سرویس میومد دنبالشون و کوروش مسول بود داریوش رو تا مهد برسونه و از مهد تا مدرسه رو خودش با تاکسی میرفت و ظهر وقتی برمیگشت داریوش رو از مهد برمیداشت میومدن خونه و غذاشون رو گرم میکردن و می خوردن....
الان که فکر میکنم تصورش برام غیر ممکنه. به کوروش سفارش کرده بودم که برای رد شدن از خیابون حتما از پل عابر پیاده استفاده کنه و.....
صاحب خونم زن و مردی مسن بودن که چند تا دختر و پسر بزرگ داشتن و خانم و آقا حواسشون به بچه های من هم بود. یک بار هم یکی از دخترها برای بچه ها کادو گرفته بودن.
با یادآوری اون روزها اشک در چشمم حلقه میزنه.. . راستی چرا باید اونهمه سختی میکشیدم ؟؟؟
بی اختیار یاد این شعر میفتم :
در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود کان شاهد بازاری وین پرده نشین باشد....