من و تنهایی و امید

زندگی فراز و نشیب بسیار داره و من به عنوان یک زن و مادر این فراز ونشیب رو با پوست و گوشت و استخونم لمس کردم و یاد گرفتم که همواره تعادل رو حفظ کنم هم تو فراز و هم تو فرود و همواره سعی میکنم هیچوقت خودم رو نبازم

من و تنهایی و امید

زندگی فراز و نشیب بسیار داره و من به عنوان یک زن و مادر این فراز ونشیب رو با پوست و گوشت و استخونم لمس کردم و یاد گرفتم که همواره تعادل رو حفظ کنم هم تو فراز و هم تو فرود و همواره سعی میکنم هیچوقت خودم رو نبازم

برخورد صحیح با کودکان نیازمند

امروز عصر موقع برگشت از دفتر یک پسر بچه کنار خیابون اومد نزدیکم و گفت خاله برام کیوی می خری . گفتم بله بیا بریم بخرم . یک میوه فروشی همون جا بود رفتیم داخل میوه فروشی من کنار ترارو ایستادم و اون پسر بچه رفت یک کیسه پلاستیک برداشت و رفت سمت سبد کیوی ها و حدود شش هفت عدد کیوی  برداشت آورد گذاشت کنار ترازو  یک نگاه دیگه به میوه ها کرد و گفت میتونم سیب هم بردارم گفتم بله بردار یک کیسه پلاستیک دیگه برداشت و پنج شش عدد هم سیب برداشت  میوه فروش وزن کرد و پاکت‌ها رو داد به پسر بچه و اون رفت و من مشغول حساب کردن بودم . از مغازه اومدم بیرون  کنار مغازه ایستاده بود ازش پرسیدم خونش کجاست و وقتی آدرس خونه رو گفت سوال کردم که کسی میاد دنبالش گفت نه خودش پیاده می‌ره گفت پدرش نگهبان هست و حقوقش کم هست و مادرش مریضه یک برادر و سه تا خواهر داره و باید یکی دو تا چیز دیگه هم تهیه کنه بعد بره من راه افتادم که برم  دوباره صدام کرد که خاله میشه قند و شکر هم بگیری . مغازه‌ای آشنا اونجا بود رفتیم داخل و یک بسته شکر و قند گرفتم و دادم برد . از مغازه دار پرسیدم که این بچه همیشه اینجا هست گفت این رو  تا حالا ندیده ولی گفت این بچه ها زیادن . گفتم می‌خوام مطمئنم باشم نیازمنده گفت دیگه کاری نمیشه کرد مهم نیت شما هست گفتم نمی‌خوام  خدای نکرده در جهت آلودگی بیشتر کمکشون کنم ...

از مغازه اومدم بیرون پسر بچه رفته بود و من تو تمام مسیر ذهنم درگیر این بود که روش صحیح کمک چی هست ؟ 

رسیدم خونه برای پسرم ماجرا رو تعریف کردم میگه خوب  کرایه ماشین هم بهش می‌دادی که اینهمه راه رو پیاده نره ، میگم کاش اصلا ماشین می‌گرفتم و می‌بردم در خونشون و ببینم آیا واقعا  درست می‌گفت  و چه کمک دیگه ای میشد براشون کرد ...

واقعا تو این موارد برخورد صحیح چه هست ؟؟؟

غریب وطن...

اومدم فرودگاه برای بدرقه خواهرم و خانوادش که یک سال قبل مهاجرت کردن و حالا دو هفته ای اومده بودن ایران . تو صف پروازهای خروجی به افرادی که تو صف پرواز هستن نگاه میکنم دلم گرفته ، جوونها و خانواده هایی که دارن میرن رو نگاه میکنم گویی حس رهایی دارند و من دلم میسوزه برای کشورمون . کشوری که مردمش موقع خروج حس رهایی دارن و با خودشون میگن عطای وطن رو به لقایش می‌بخشیم دردناکه..... 

به امید روزی که هیچ ایرانی  تو کشورش احساس غربت نکنه و پیشرفتش رو در گروه مهاجرت نبینه ....

یک حس خوب

دو سه هفته ای هست  که دو روز درهفته میرم خانه علم  جمعیت امام علی برای آموزش و چه حس خوبی دارم  .

دانش آموزایی که تو این کلاس شرکت میکنن خیلی مشتاق یادگیری هستن و این اشتیاق هدفمند هم هست به این فکر میکنن که میتونن زودتر وارد بازار کار بشن و من فکرمیکنم که اگر میشد مراکزی پیدا کرد که بعد از آموزش دیدن اینها رو استخدام کنن خیلی خوب میشد.

تو خانه علم بچه هایی که به دلایل مختلف مانند اتباع بیگانه بودن یا مشکلات اقتصادی یا نداشتن سرپرستان خوب  آز آموزش جا موندن در این مراکز آموزش میبینن و افرادی که داوطلبانه و به صورت دائم خودشون رو وقف آموزش این بچه ها کردن برام بسیار قابل احترام هستن کسانی که میتونستن مثل خیلی از مردم فقط به فکر خودشون باشن اما خودشون رو وقف این بچه ها کردن و این یعنی عشق به بچه ها و احساس مسولیت در مورد زندگی انسانها ...