صبح از خونه زدم بیرون ......
پام رو که تو کوچه میزارم کوچه غرق نور افتاب هست آسمون رونگاه میکنم آبی آبی با خودم میگم مگه قرار نبود برف و بارون بیاد ؟؟ ؟؟ من از ترس برف و بسته شدن راهها سفرم به روستای پدری رو کنسل کردم ....
هوای تمیز، روشنایی آفتاب ، آسمون آبی کلی بهم انرژی میده چه حس خوبی پیدا میکنم ....
تو مسیرم میبینم یک دختر جوون با شال افتاده بر شانه و موهای بلندمشکی ریخته بر شانه ها قلم و کاغذ به دست جلو یک ساختمان نیمه کاره داره سوالاتی از کارگر ساختمون میپرسه و یاداشت میکنه نزدیکشون میشم سوالات دختر جوون تموم شده میپرسم از بنگاه معملات املاک هستین ؟ میگه نه کار فروش سنگ میکنم میخندم و میگم آفرین موفق باشین با صدای بلند میخنده و تشکر میکنه و میره سوار ماشین بشه ....
کمی جلوتر کارگر شهرداری با لباسهای نارنجی کنار چرخ دستیش ایستاده گوشی دستش و هندز فری در گوشش با دقت گوشی رو داخل جیبش میزاره و چرخ رو به حرکت میندازه ....
به خیابون اصلی میرسم مغازه ها همه باز شدن پیرمرد صاحب یکی ازمغازه ها با لباس کامل کردی جلو در مغازه نشسته و رفت و آمد رهگذران رو تماشا میکنه ...
جلو نونوایی مردم صف بستن و منتظر بیرون اومدن نون از تنور هستن ...
زندگی با همه فراز و فرودش در حال گذر هست ....
و من به بهانه های ساده خوشبختی می اندیشم ......
صبح رسیدم دفتر و طبق عادت همیشکی اول سری به واتس آپ و تلگرام میزنم تا ببینم دنیا چه خبر است صفحه تلگرام احسان محمدی رو باز میکنم این مطلب رو میخونم
" مادر شهید علی احمدی اهل روستای بنه گز تنگستان ، هر روز قاب عکس خیابانی پسرش را گردگیری میکند . منبع : توئیتر خضر خلیلی "
عکس اون مادر عزیز در کنارقاب عکس پسر شهیدش در خیابان هم ابتدای مطلب هست . بغض راه گلوم رو بسته با خودم میگم مادر بودن چه حس پیچیده و غریبی هست هم زیبا و دوست داشتنی هم دردناک و ترحم انگیز ....
یاد مادر خودم میفتم حتما خیلی حرفها و دردها داشت که تو دلش موند ...