من و تنهایی و امید

زندگی فراز و نشیب بسیار داره و من به عنوان یک زن و مادر این فراز ونشیب رو با پوست و گوشت و استخونم لمس کردم و یاد گرفتم که همواره تعادل رو حفظ کنم هم تو فراز و هم تو فرود و همواره سعی میکنم هیچوقت خودم رو نبازم

من و تنهایی و امید

زندگی فراز و نشیب بسیار داره و من به عنوان یک زن و مادر این فراز ونشیب رو با پوست و گوشت و استخونم لمس کردم و یاد گرفتم که همواره تعادل رو حفظ کنم هم تو فراز و هم تو فرود و همواره سعی میکنم هیچوقت خودم رو نبازم

زخمهای چرکین بر چهره جامعه

امروز از صبح رفتم دفتر و انجام یک کار تامین اجتماعی رو سپرده بودم یکی از همکارها تو کارخونه انجام بده رفته تامین اجتماعی و مسئول مربوطه کار رو انجام نداده زنگ زدم میگن خانم ما ایشون رو نمیشناسیم و.... میگم اون فقط فرم امضا شده برای تقسیط بدهی آورده کاری به شناختن و نشناختن شما نداره نامه با مهر و امضا شرکت هست  خوب کارش رو انجام بدید اول قبول نکرده و قرار شده خودم برم بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم و آماده شدم برم همکارم زنگ زده که انجام شد .....

از صبح به خاطر این بحث و کشمکش اعصابم خورد بود  گرسنگی و ضعف هم مزید بر علت  شده بود . این روزها هم فشار کارهام زیاده ، یک قراردادسنگین و پرمسئولیت هم ذهنم رو به شدت درگیر کرده و تو برزخ چه کنم چه کنم هستم گاه میگم طمع رو بزارم کنار و قرار داد رو قبول نکنم .  قرارداد مربوط به  کار تنظیم لایحه دفاعیه برای بدهی حسابرسی تامین اجتماعی یک شرکت  هست .....

ممیزی یکی از شرکتها هم در حال انجامه و دارم مدارکش رو تکمیل میکنم و امروز بعد از ظهر دیگه هیچ رمقی برام نموده بود دم افطار تو مسیر برگشت مرد بلال فروش زیر پل که هیچ دندون سالمی تو دهن نداره رو در حال خوردن دونه های بلال نگاه میکنم و دستفروشهای اطراف خیابون و زن معلولی که رو ویلچر در حال گدایی هست راستی اینها زخمهای عمیق روی پوست شهر و جامعه هستن یا وجود اونها هم برای جامعه لازمه ؟؟؟

ذهنم درگیره چراسهم بعضی سختی و مصیبت و سهم عده ای رفاه و آسایش هست ؟؟؟

بعد از سالها رفتم کوه

هفته گذشته تصمیم گرفته بودم سه روز تعطیلات رو تو خونه باشم و روی یک قرارداد جدید کار کنم روز پنج شنبه خواهرم اینا از شهرستان اومدن و وقتی فهمیدم شوهرش با  گروه کوهنوردیشون میخوان برن کرکس  وسوسه شدم برم آخه زمانیکه اصفهان بودم  یکبار قرار بود با یک گروه  بریم کرکس و من نتونسته بودم و حالا شدیدا دلم میخواست  برم در نتیجه روز جمعه با اونها راهی شدیم تنام شب و روز رو نگران بودم  میترسیدم کم بیارم و مزاحم صعود اونها بشم . ما زودتر از گروه رسیدیم با اومدن اونها بلا فاصله صعود شروع شد گروههای زیادی از شهرهای مختلف اومده بودن و از همه جالبتر گروهی بود که با اتوبوس مخصوص مراسم ارتحال به جای اینکه تو مراسم شرکت کنن راهشون رو کج کرده بودن و اومده بودن کوه . پایین کوه ما با دیدن اتوبوسی که پلاکارد شرکت در مراسم رو داشت تعجب کرده بودیم که این اتوبوس اونجا چه میکنه و بعد فهمیدیم  که  عطای مراسم و به  لقای اون بخشیده بودن  و راه کوه رو پیش گرفته بودن....

در مسیر صعود چند جا کم آوردم و ایستادم ضربان قلبم به شدت بالا بود بعد از چند دقیقه استراحت حالم خوب میشد و دوباره به راه می افتادم همه این مشکلات به خاطر بی تحرکی  هست باید فعالیت جسمی رو بیشتر کنم.....  در نهایت به پناهگاه رسیدم  تا غروب آفتاب یکی دو ساعت بیشتر نمونده بود دیدم  دیگه بالاتر نمیتونم برم در نتیجه همراه با تعدادی از بچه ها تو پناهگاه موندیم و بقیه به سمت قله رفتند بعد از نیم ساعت استراحت  برگشتیم پایین  و هوا تاریک بود که به پایین کوه رسیدیم مسیولیت تهیه غذای شب با من بود با همکاری بچه ها غذا رو گذاشتیم و به دلیل سرمای هوا به داخل مینی بوس پناه بردم از سرما روسری رو روی صورتم کشیده بودم تا با گرمای نفسم گرم بشم .  سه چهار ساعت بعد  بچه هایی که به فله صعود کرده بودن برگشتن و ما که با وسیله شخصی رفته بودیم بلافاصله به سمت تهران راه افتادیم .

بعد از سالها کوه نرفنن این تجربه ، تجربه خیلی خوبی بود... امیدوارم تکرار بشه .

دعوای پسرهای من

پسر کوچکم هر روز بعد از ظهر حدود ساعت میره گیم نت  من با این موضوع مشکلی ندارم یک بازی گروهی هست وقرار هست ساعت ده ونیم خونه باشه بعضی وقتها دیر میکنه و من به این موضوع  حساس هستم  قبلا یکی دو بار که دیر کرده بود پسر بزرگم دعواش کرده بود یک بار یک سیلی تو گوششزده بود و بعدا خودش عذاب وجدان گرفته بود و یک بار دیگه هم که من آلمان بودم این موضوع تکرار شده بود و ایندفعه کورش اجازه نداده بود داریوش بره بیرون و وقتی من برگشتم داریوش اعتراض میکرد و من حق رو به کورش دادم و گفتم چون مسیولیت خونه با کورش بوده تصمیمش هم درست بوده و خلاصه با پادرمیونی و د7الت من تنبیه یک ماهه به یک هفته کاهش پیدا کرده بود.

دوباره هفته گذشته یک شب داریوش دیر کرد و وقتی من زنگ زدم که بیاد گفت کارش طول میکشه و بعد از ساعت 11 میاد من هم عصبانی رفتم ببینم کدوم گیم نت هست به یکی از اونها سر زدم دیدم اونجا نیست اما 0ند تا نوجوون و جوون نشسته بودن سر کامپیوترها با مسیول اونجا کلی بحث کردم و اعتراض کردم که مگر قانونا اونها تایم مشخص برای گارشون ندارن و چرا قانون رو رعایت نمیکنن و تهدید کردم با چند تا مادرها علیه اونها به اماکن شکایت میکنیم و... که دیدم چراغها رو خاموش کرد و گفت داریوش یکی دو هفته هست اینجا نمیاد زنگ زدم از کورش آدرس گیم نت دیگه رو پرسیدم  تو مسیر برگشت دیدم کورش و داریوش از روبرو دارن میان  داریوش در حالیکه داشت میخندید میگفت مگه چیه چرا اینقدر موضوع رو بزرگ میکنید و... که کورش عصبانی شد و با سیلی زد تو گوش داریوش و.....

اومدیم خونه و این بحث و بگو مگو ادامه داشت و دوباره که کورش حمله کرد به داریوش داریوش هم با اون درگیر شد و دیگه اعتراضها و فریادهای من هم اثری نداشت و بالاخره به زکر اونها رو از هم جدا کردم داشتم از هصبانیت دیوانه میشدم از اینکه سرو صدامون بلند شوه بود اعصابم شدیدا خورد بود و بدتر از همه اینکه این دو تا اینطور با هم درگیر شدن همیشه خوشحال بودم که اینها با هم درگیر نمیشن و داریوش همیشه احترام کورش رو نگه میداشت اما حالا ..... و جالب این بود که بعد ار اون کشمکش داریوش نشست سر درسش همیشه عادتش هست تا ساعت 6 تو خونه هست درسهاشو میخونه و ساعت 6 میره تا ده و نیم و وقتی برگشت دوباره یکی دو ساعتی در میخونه ... 

روز بعد تو کارخونه به شدت اعصابم خورد بود شب قبل به داریوش گفته بودیم حق نداره بره بیرون و من نگران ادامه داشتن این کشمکش بودم بخصوص که موقع امتحانات داریوش بود و انصافا داریوش به درسهاشم میرسید  و  ادامه  این تنش  به  درس  اون  هم  لطمه  میزد  ....

عصر زودتر اومدم خونه و دیدم داریوش داز کشیده بلند شد و گقت مامان من بیرون میرم ها ... صداش کردم تو اطاقم کمی باهاش حرف زدم که آیا قبول داره مقررات رو زیر پا گذاشته و وقتی قبول داره باید جریمه اون رو هم بپردازه اعنراض کرد که مگه من بچه هستم  من حوصلم سر میره و.... گفتم اشکالی نداره برای اینکه حوصلت سر نره با هم میریم سینما و قبول کرد بلیط گرفتم  رفتیم ....

و از روز بعد هم دوباره قرار گذاشتیم که سر ساعت مقرر خونه باشه ....

با بزرگ شدن بچه ها شرایط سخت تر میشه و من نگرانم که نکنه با برخوردهای غلط موجب بدتر شدن اوضاع بشم برخورد درست چی هست آیا با گیم نت رفتن داریوش کاری نداشته باشم  کوروش هم دایم سر کامپیوتره از سر کار که میاد میشینه پای اون و تا 12 شب و گاه دیرتر مشغول بازی و تلگرام میشه  ......

واقعا چه باید کرد ؟؟؟؟

 

تنهایی و خلا عاطفی

چند روز قبل یک  کلاس آموزشی داشتیم در زمینه نرم افزار مالی شرکت و رفع مشکلات اون و مدرسی که اومده بود  یکی  از مهندسین اون شرکت بود که در واقع طراح اصلی نرم افزار هست و الان چند سال هست میشناسیمش آقای محترم و بسیار با سوادی هست و در ضمن بسیار آرام و بااعتماد به نفس ... 

بعد از اتمام کلاس و مطرح شدن مشکلات و صحبت در مورد راه حلهای ممکن  « آقای مهندس مورد نظر اون سر میز نشسته بود و در حالیکه آستین پیراهنش رو بالا زده  بود و دستهانش رو میز قرار داده بود  و صحبت میکرد و راه حل ارائه میکرد یک لحظه  احساس کردم  چقدر به یک مرد که بتونم بهش تکیه کنم  نیاز دارم مردی قوی  که بتونه پشتوانه و تکیه گاهم بشه و این احساس تنهایی تا چند روز ذهنم رو مشغول کرده بود ....

این روزها با بزرگ شدن بچه ها و مستقل شدن بیشتر اونها این احساس تنهایی خیلی ذهنم رو مشغول میکنه ....... 

منی که همیشه از اینکه تصمیمات زندگیم رو به تنهایی میگیرم و لازم نیست باید و نبایدهای کسی دیگه رو تو انجام تصمیماتم دخیل کنم خوشحال بودم و این موضوع  همیشه کمکم کرده  تا هر تصمصمی گرفتم رو اجرا کنم و به اهداف و برنامه هام برسم حالا اما انگار داره کم کم احساس تنهایی ذهنم رو مشغول میکنه. البته یکی از ایرادهام هم اینه که تو این سالها به دلیل مشغله کاری زیاد « روابطم رو با دوستانم  کم کردم و گروههای دوستانه ای هم که داشتیم دیگه فعال نیستن  عده ای مهاجرت کردن و بقیه هم پراکنده شدن  . چند باز تصمیم گرفتم تعطیلات آخر هفته رو با تورهای طبیعت گردی برنامه بزارم اما چون نمیشناختمشون و باید تنهایی میرفتم منصرف شدم .......

خلاصه باید حواسم باشه کهبرای اذیت نشدنم  برای این تنهایی و متناسب با اون  فکری بکنم که بتونم به نحو احسن از اوقات بیکاریم استفاده کنم ....

یادداشتی که نمیدونم چی شد

هفته قبل پستی گذاشته بودم که نمیدونم چی شد بلگ اسکای سیو هم نکنی تو چرکنویس نگه میداره و من نمیدونم چرا اون مطلبم نیست حالا سعی میکنم اون احساسم رو باز سازی کنم و با همون حس مطلب رو دوباره بنویسم .

حدود دو هفته قبل  عصر موقع برگشت از کارخونه کنار اتوبان یک بنر تبلیغاتی توجهم رو جلب کرد روی بنر نوشته بود اعتیاد یعنی مرگ ندریجی و یک شماره تلفن 5 رقمی برای مشاوره گذاشته بود ....

بی اختیار رفتم به سالهای قبل سالهایی که عشق خام و پاک جوانی من قربانی اعتیاد امیر شده بود زندگی که در اون هر لحظه با این مرگ تدریجی روبرو بودم و هنوز هم بعد از گذشت سالها با یادآوری اون روزها اشک از چشمهام سرازیر میشه ..... 

امیر با اعتیادش تنها قربانی این فاجعه نبود سالهای جوانی من سالهای کودکی بچه ها که شاهد جنگ و دعواهای همیشگی ما بودن و فرصتهای طلایی بالقوه ای که برای این عشق و ازدواج وجود داشت همه قربانیهای این بلای خانمانسوز بودن و الان امیری که پتانسیل اون رو داشت تا با مطالعات بسیار و درک عمیقی که از هنر و سیاست داشت استعدادهاش رو شکوفا کنه حالا در توهمات انجام کارهای ماندگار برای بشریت  حتی از تامین مخارج زندگی خودش به تنهایی هم عاجز هست و با فروش ارث و میراث باقیمانده و زندگی با مادر پیرش و سهیم شدن در  مستمری حداقلی اون داره اموراتش رو میگذرونه .... 

اعتیاد داره در جامعه بیداد میکنه و من هر چقدر تلاش میکنم نمیتونم اعتیاد رو به عنوان یک بیماری قبول کنم و برای فرد معتاد به عنوان یک بیمار حس دلسوزی داشته باشم . 

به نظر من هر بزه اجتماعی ریشه در مشکلات روحی و روانی داره اما به هر حال انسان میتونه همه اینها رو تغییر بده و انسان با مطالعه ای مثل امیر تنها عامل ادامه اعتیادش خودخواهی و لذت طلبی سیری ناپذیر اون هست و ....... 

به امید روزی که شاهد بهبود این وضعیت باشیم .