من و تنهایی و امید

زندگی فراز و نشیب بسیار داره و من به عنوان یک زن و مادر این فراز ونشیب رو با پوست و گوشت و استخونم لمس کردم و یاد گرفتم که همواره تعادل رو حفظ کنم هم تو فراز و هم تو فرود و همواره سعی میکنم هیچوقت خودم رو نبازم

من و تنهایی و امید

زندگی فراز و نشیب بسیار داره و من به عنوان یک زن و مادر این فراز ونشیب رو با پوست و گوشت و استخونم لمس کردم و یاد گرفتم که همواره تعادل رو حفظ کنم هم تو فراز و هم تو فرود و همواره سعی میکنم هیچوقت خودم رو نبازم

ماجرای من و پستچی

مدتی بود که امیر( پدر پسرهام ) در فکر این بود که قطعه زمینی رو که بخشی از ارث پدریش بود بفروشه و بفرسته برای ما  تا برای پسر بزرگم یک واحد آپارتمان بخریم و بالاخره بعد از چند وقت زمین رو فروخته و چون حالش رو نداشته چکها رو ببره بانک و وصول کنه و به حساب ما واریز کنه  با پست فرستاده و بعد زنگ زده که تو اداره پست بهش گفتن هزینه بیمه چکها 130 هزار تومن میشه و اون گفته نمیخواد بیمه کنه و گذاشته داخل پاکت و پست سفارشی کرده و من هم اینجا نگران از اینکه اگر اون متصدی پستی آدم نادرستی باشه و چک رو برداره به جای اون چیز دیگه ای داخل پاکت بزاره چی ؟؟ منتظر رسیدن بسته بودم و هر روز از سایت اداره پست رهگیری میکردم و خود اون هم هر روز چند بار زنگ میزد که چه خبر ؟ خلاصه این دور روز به اندازه دو سال برای من گذشت تا اینکه دیروز  تو سایت دیدم بسته تحویل پستچی شده و من هم تو خونه منتظر تا پستچی بیاد . نزدیکهای ظهر پستچی زنگ در خونه رو زد و رفتم پایین تا پاکت رو بگیرم پاکت رو گرفتم و قبل از امضا خواستم پاکت رو باز کنم که پستچی با عصبانیت پاکت رو از دستم کشید و گفت اول باید امضا کنم و بعد پاکت رو بگیرم خلاصه کمی با هم بحثمون شد و من که در این مواقع زود از کوره در میرم و عصبانی میشم که متقابلا پستچی هم عصبانی شده و بسته رو برد انداخت داخل ماشین و گفت اول رسید رو امضا کنید تا پاکت رو بیارم که من هم اصلا حاضر به امضا نشدم و اون رفت .

بلافاصله رفتم اداره پست منطقه و سراغ سرپرست قسمت رو گرفتم گفتن امروز  در اداره نیست . با مسول قسمت پست معطله صحبت کردم و موضوع رو گفتم و اون گفته باید شنبه صبح اول وقت بیایید تا رسیدگی کنیم و من برگشتم خونه و تو این یکی دو ساعت از لحظه ای که پستچی اومده و برگشته امیر چند بار زنگ زده که چی شد و من ماجرا را براش گفتم و اون شاکی که چرا پاکت رو نگرفتی ...

 از دیروز همینطور مثل مار زخم خورده به خودم میپیچم و حالا چک هم به  تاریخ شنبه هست و من موندم که چه اتفاقی خواهد افتاد یک لحظه نگران میشم که اگر چک رو از داخل پاکت برداشته باشن چه خواهد شد و لحظه ای بعد خودم رو دلداری میدم که چک در وجه شخص هست و به هر حال قابل پیگیری هست  و اصلا هر کسی به این سادگی دست به این کار نمیزنه و.....

برام دعا کنید که این ماجرا ختم به خیر بشه .

این روزهای تلخ و غمبار

این روزها  هیچ کس حالش خوب نیست همه گویی غمی بزرگ بر سینه دارند به هرکسی نگاه میکنی  سردرگم و سر در گریبان است . 

مرتب این شعر مولانا رو دارم زمزمه میکنم که :

این جهان کوه  است و فعل ما ندا

سوی ما آید نداها را صدا  

آیا این انعکاس فریادهای مرگ بر این و آن نیست ؟

خسته شدیم از شنیدن فریادهای مرگ بر این و مرگ بر آن ،  ای کاش به جای آرزوی مرگ و نیستی برای همه، آرزوی هدایت ، سلامت و تندرستی برای همه دنیا میکردیم .

ای کاش مسولین کشورمون به جای اینکه انگشت اشاره به سوی دنیا بگیرن و به دنبال گره انداختن در کار دشمنان خود ساخته باشن کمی هم برای حل مشکلات داخل ایران فکر میکردن .

مگر غیر از این نیست که ابتدا باید خودسازی کرد و الگو شد برای ساخته شدن دیگران ؟

بی شک  این سلسله حوادث تلخ و ناگوار پایان خواهد یافت و از پس این سیاهی دهشتناک سپیده صبح خواهد دمید ...

ملاقات با یک دوست وبلاگی

مدتی بود که یکی از دوستان وبلاگی گفته بود کتابخانه ای محلی دارند و کتاب امانت میدهند و پیشنهاد کرده بود برای رهایی از بی حوصلگیهای دوران اولیه بازنشستگی  از کتابخانه آنها کتاب امانت گرفته و کتاب خواندن را هم در برنامه داشته باشم و من بعد از مدتها امروز توانستم به دیدار این دوست عزیز رفته و از نزدیک  با ایشان آشنا شده و کتاب امانت بگیرم . 

موقع برگشت با مترو دیدن تلاشهای مردم از مسافرینی که برای از دست ندادن مترودرحال دویدن بودند تا  فروشندگان و دست فروشان خانم مترو که با صدای بلند در حال تبلیغ اجناس خود بودندهمه و همه انرژی مضاعف به من داد . مردم برای گذران زندگی همه در تلاشند  واین تلاش امید به زندگی رو در انسان افزایش میده .

با خودم فکر میکردم این خانمهایی که برای خریدهای خود از کرج راهی بازار تهران میشوند چه کار خوبی می کنند. قبلا به نظرم این کار کار بیهودای میآمد  که موجب ازدحام غیر ضروری مسافرین مترو  می شد.

 تصمیم گرفتم  گاهی هم  به یاد دوران جوانی  سری به  کتابفروشیهای میدان انقلاب بزنم .

ممنون سهیلای عزیز بابت پیشنهاد خوبت . 

از دیدارت بسیار خوشحالم.

از دفتر دارم برمیگردم ، ، میشینم تو تاکسی دو نفر قبل از من تو تاکسی هستن ومن خوشحال از اینکه خیلی منتظر نمی مونم سوار تاکسی شدم اون دو  نفر هر دو سرشون تو گوشیهاشونه از پنجره تاکسی به  پیاده رو نگاه میکنم یک خانم در حال راه رفتن داره توگوشیش رو نگاه میکنه و چیزی مینویسه . با خودم میگم موبایل دیگه جزء لاینفک و مهم زندگیهامون شده . به این فکر میکنم که حتما زمانی هم تلویزیون و برق و ... همینطور بوده .به گذشته های دور فکر میکنم زمانی که هنوز تلویزیون نداشتیم (خانواده ما به دلیل تعصبات مذهبی پدرم جزو معدود خانواده هایی بود که تلویزیون خیلی دیر به خانه هاشون راه پیدا کرد .خانواده ما بعد از انقلاب و با آسودگی خیال پدرم از بدآموزی تلویزیون موفق با تماشای برنامه های تلویزیون شدن  ) . خلاصه تو تاکسی در فکر این بودم که ما اون وقتها با نبود تلویزیون روزهامون رو چگونه به شب میرسوندیم و چطور حوصله مون سر نمیرفت و الان تصور یک ساعت بدون اینترنت برامون غیرممکن هست با این فکر یکی یکی کارهای اون روزها به یادم میومد :

- کمک به مادر درکارهای خانه بخصوص حساسیت مادر در صبح زود بیدار شدن و شستن حیاط و آب دادن به گلها و باغچه حیاط . کارهایی که الان با زندگی آپارتمانی اصلا موضوعیت پیدا نمیکنه ،

-گوش دادن به برنامه های رادیو - صبح جمعه باشما،  داستان شب رادیو - چرخیدن در امواج مختلف رادیو برای پیدا کردن برنامه های دلخواه ،گوش دادن آهنگها از رادیو ، من عاشق آهنگهای داریوش و گوگوش بودم .

-خواندن کتاب و مجله ،مجله جوانان ، رمانهای عشقی و پلیسی ،مجموعه کتابهای دکتر شریعتی

-دورهمی و مهمانی های روزهای جمعه که با وجود نداشتن اتومبیل شخصی ،خانواده ها با استفاده از وسایل نقلیه عمومی به خانه اقوام میرفتن  اما حالا این رفت و آمدها چقدر کم شدن ....

شما چه خاطراتی از دوران قبل از موبایل دارین ؟

روزهای سرد پاییز

پاییز با وجود زیبائیهای رنگارنگش در من احساسهای متناقض ایجاد میکنه .حالات سینوسی با فراز و فرودهایی بسیار. گاه در خانه چنان دلم میگیره که احساس میکنم دچار افسردگی شدم  پرده را کنار میزنم سکوت کوچه دلگیره دلم گرما و روشنی هوا و رفت و آمد آدمها رو میخواد  با خودم میگم  کاش این آپارتمان روبرو نبود و میشد کوههای دوردست رو دید ...

صبح   از خانه میزنم بیرون ، آفتاب و روشنایی کوچه روحم را لبریز از شوق میکنه با خودم میگم نه زندگی به اون دلگیری که فکر میکنم نیست اصلا زندگی بسیار زیباست . من زاده دشت و کوهستانم و احتمالا در زیر آسمان آبی و آفتاب روشن چشم به این جهان گشوده ام و تابش آفتاب و بودن در زیر نورخورشید اینچنین من رو به وجد میاره .

 گاه فکر میکنم شاید اگر خانه ویلایی بود این احساس دلگیری رو در من ایجاد نمیکرد و یا شاید حالا که مجبور نیستم صبح زود از خانه بیرون بزنم و به محل کارم برم ساعات بودن در خانه این حس رو در من ایجاد میکنه ...