من و تنهایی و امید

زندگی فراز و نشیب بسیار داره و من به عنوان یک زن و مادر این فراز ونشیب رو با پوست و گوشت و استخونم لمس کردم و یاد گرفتم که همواره تعادل رو حفظ کنم هم تو فراز و هم تو فرود و همواره سعی میکنم هیچوقت خودم رو نبازم

من و تنهایی و امید

زندگی فراز و نشیب بسیار داره و من به عنوان یک زن و مادر این فراز ونشیب رو با پوست و گوشت و استخونم لمس کردم و یاد گرفتم که همواره تعادل رو حفظ کنم هم تو فراز و هم تو فرود و همواره سعی میکنم هیچوقت خودم رو نبازم

تولد من و سور پرایز کورش

این روزها اینقدر سرم شلوغه  که فرصت نمیکنم بنویسم و یا به خاطر عادت غلط دیرین اونقدر انجام اون رو به بعد موکول میکنم  که دیگه نوشتنش برام لطف سابق رو نداره اما الا که روز تعطیله زود بیدار شدم و بچه ها هم خوابن و کاری نمیتونم بکنم تصمیم گرفتم  بنویسم ....

اما موضوع تولد ...

اول آذر تولد من هست و معمولا هر سال بچه ها با هماهنگی خواهرکوچکم که مجرده و معمولا این مناسنتها رو به یاد داره هدیه ای میخریدن و یک کیکی با هم میخوردیم و امسال هم منتظر چنین برنامه ای بودم ولی از تلفن خواهرم  خبری نبود تو خونه جلو بخاری دراز کشیده بودم داریوش هم تو اطاق سر کامپیوتر بود  از خواب بیدار شدم  رفتم تو آشپزخونه سر میز نشستم و یک لیوان شیر ریختم بخورم یکهو دیدم در باز شد و با هیایو خواهر بزرگم و دخترش با یک کیک بزرگ  در دست و تولدت مبارک گویان وارد شدن و به دنبال اون خواهر های کوچکترم و برادرم  با خانواد هاشون و بعد کوروش با چند تا جعبه پیتزا در دست وارد شدند .....

جالب بود کورش این برنامه رو ترتیب داده بود کیک رو از یکی از شیرینی فروشیهای معروف تهران خریده بود و با شوخی وخنده میگفت پیتزاهایی که خریده با یک تیر چند نشان  زدم   هم برای کارم هم برای دانشگاهم هم برای تولد مامان .... 

روبرو شدن با چنین برنامه ریزیهایی از طرف بچه ها  از دو جهت بسیار خوشحالم میکنه اول اینکه خوشحالی من براشون مهمه و این نشان قدرشناسی اونها رو داره و دوم اینکه کلا نسبت به اینجور مسائل بی تفاوت نیستن و در آینده در روابط اجتماعیشون میتونن آداب دان باشن  و  قدرشناس محبتهایی که میبینن .....

دیدن بزرگ شدن و مستقل شدن بچه ها لذتی داره وصف نشدنی .......

وقایع امروز

دیروز عصر از کارخونه برگشتم و رفتم دفتر در رو که باز کردم دیدم کف دفتر پر  از آبه و از سقف آب چکه میکنه با توجه به اینکه قرار بود اطاق رو عوض کنیم و منتظر تخلیه شدن اون بودیم هنوز هیچ کاری نکرده بودم  زونکنها و  دفاتر  رو همینطور روی صندلیها رو ی هم چیده  بودم و آب رو ی اونها هم ریخته بود خوشبختانه آب به دفاتر نرسیده بود اونهم دفاتر قانونی پلمپ شده ....

هنوز همه چیز به هم ریخته هست و این بی نظمی ذهن آدم رو هم به هم میریزه بعد از ظهر باید برم   قفسه و وسایل چوبی برای دفتر بگیرم و یک سرو سامونی بدم بلکه ذهنم از این آشفتگی در بیاد....

پستیها و بلندیهای زندگی .......

امروز قرار بود دفاتر یکی ازمودیهایی رو که حسابداری اونها من انجام داده بودم رسیدگی بشه دیروز رو مرخصی گرفتم تا کنترلهای نهایی رو بکنم و مدارک و دفاتر  رو براشون ببرم   اول با تصور اینکه کار تا ظهر بیشتر طول نمیکشه مرخصی ساعتی گرفتم و با طول کشیدن کار  مرخصی روزانه  گرفتم  به شدت خسته شده بودم بخصوص که جدول گردش موادی که  تهیه کرده بودم احساس خوبی بهش نداشتم و ایرادهای جدی داشت  کارم تا شب طول کشید و با توجه به اینکه هنوز تو دفتر جدید مستقر نشدم کارها رو آورده بودم خونه.  دیگه شب چنازم رو زمین افتاده بود و همونجا تو سالن جلو بخاری افتادم . کمرم هم به شدت درد میکرد صبح بیدار شدم و سریع صبحونه خوردم و رفتم دفتر باید چندتایی پرینت میگرفتم مدارک رو برداشتم و پرینت ها رو هم گرفتم  موقع نشستن تو ماشین با درد کمر به خودم غر میزدم که آخه چقدر کار تا کی میخوام کار کنم اونهم کاری که سود چندانی توش نیست و.....

به کارخونه مورد نظر رسیدم  مدارک رو دادم وبا توجه به اینکه اون کارخونه  نزدیک محل کارم هست قرار شد برم و هر وقت ممیزها اومدن به من زنگ بزنن تا بیام اومدن اونها تا ظهر طول کشید و  من دربرزخ انتظار تا ظهر موندم بعد از اومدنشون و حضور من و بررسی و سوال جوابها ضمن قبول کردن دفاتر ایراداتی گرفتن و خلاصه موضوع به خیر و خوشی تموم شد و من هم برگشتم ...... بعد از ظهر حالم خوب بود تو کار خونه با طلبکارا با خوشرویی  و صبر و تحمل تموم برخورد میکردم و موقع برگشت تو خیابون تا رسیدن به محل پارک ماشین دلم میخواست سوت بزنم یا مثل  دختر بچه ها مقنعه ام رو دربیارم و تو هوا بچرخونم  

به خونه رسیدم  جلو در ایستادم  نمیخواستم دفتر برم فکر کردم بشینم برنامه ریزی کنم تا کارها رو مرتب و با زمانبندی مشخص تموم کنم و تحویل بدم احساس کردم دلم میخواد خرید کنم  فکر کردم چی بخرم تو خونه چی  نیست ..... رفتم سوپر مارکت و خوراکی و تنقلات خریدم.....  موقع برگشت یکی از مشتزیهای قبلی بهم زنگ زد اون یکی از  شرکتهایی بود که کار ثابت حسابداریش رو  سال قبل انجام میدادم و اصلا به خاطر درآمد ثابت ماهانه اون « دفتر گرفته بودم و لی اون آقا  چند ماه قبل تصمیم گرفته بود با فرد دیگه ای کار کنه  و کارهای امسال رو دیگه به من نداده بود و حالا زنگ زده بود که دوباره برگرده و....

خلاصه دیرو ز و امروزی که با اون سختی شروع شده بود پایان خوبی داشت و من با روحیه ای عالی الان دارم برنامه ریزی میکنم برای فعالتر کردن دفتر .....

زندگی بالا و پایین بسیار داره.... تو سختیهاش نباید نا امید شد و تو خوشیهاش نباید زیادی غرق شد و اون رو ابدی دونست....  باید تعادل  و  آرامش رو حفظ کرد تا به نتیجه مطلوب رسید........ اصل بر تلاش هست .......نتیجه اگر دلخواه ما بود که بسیار عالیه و اگر هم  نبود خیالمون راحته که تلاشمون رو کردیم و دیگه نشدنش به عواملی بستگی داشته که در دست ما نبوده پس تجربیاتش میتونه تو مراحل بعدی کمکمون کنه ...........

باید با امید زندگی کرد ......................

سختیها و خوشیها هیچکدام ابدی نیستن از هردو  باید بهره برد این یعنی زندگی ..............

سفارت آلمان - خیابان فردوسی

دیروز رفتم ویزامون رو گرفتم موقع برگشت  باآرامش و قدم زنان  فردوسی رو  تا ایستگاه  مترو اومدم همیشه خیابونهای مرکزی شهر مثل حافظ و فردوسی و سعدی برام پر رمز و راز بودن که حس خوب مثل خونه پدر و بزرگ و مادر بزرگ و... بهم میده .دیدن  خونه هایی که هنوز معماری قدیمشون رو حفظ کردن کوچه و خیابونهای سنگفرش  مغازه های عتیقه فروشی و آدمهای مسنی که تو این مغازه ها نشستن و با عشق کار میکنن و گویی بی نیازن و دیگه دنبال زدن مخ آدمها نیستن  تا به هر قیمتی  جنسشون رو بفروشن ..... جلوتر از من یک خانم مسنی با کمر خمیده یکی دو تا سطل کوچک آب دستش بود و میبرد با خودم فکر کردم اینها رو کجامیبره ؟؟ که جلوی یک مغازه ایستاد و آبهارو جلو در مغازه خالی کرد و زمین رو شست که فهمیدم صاحب اون مغازه هست .....

سر خیابون منوچهری  رو شیشه یک مغازه نوشته بودن یک آپارتمان 175 متری فروشی  تو خیابون ارباب جمشید . خیلی دلم میخواست قیمت بگیرم ولی نمیدونم چرا نرفتم بپرسم .....

غرور یا عزت نفس

امروز مدیر عامل صدام کرده و  با یک  نوعی دلخوری اشاره به نامه  رئیس فروش میکنه که در خواست 40میلیون وام کرده  و میگه ایشون مطالباتش چقدر هست و اصلا چطور اینقدر وام درخواست کرده و...

حساب اون شخص رو بررسی کردم و میزان مطالباتش اعم از سنوات و پس انداز رو بهش گفتم و اون رفته تو فکر که با این درخواست چکار کنه و من  بعد از اون به فکر رفتم که راستی من بعد از گذشت 8 سال هنوز به خودم اجازه ندادم درخواست وام انهم در این حجم از مدیر عامل داشته باشم  و موندم که چه عاملی باعث شده ؟ غرور و ترس از نه شنیدن یا عزت نفس و اینکه فکر میکنم شرکت و  مدیر عامل موظف  نیستن همه مشکلات مارو پوشش بده ......