من و تنهایی و امید

زندگی فراز و نشیب بسیار داره و من به عنوان یک زن و مادر این فراز ونشیب رو با پوست و گوشت و استخونم لمس کردم و یاد گرفتم که همواره تعادل رو حفظ کنم هم تو فراز و هم تو فرود و همواره سعی میکنم هیچوقت خودم رو نبازم

من و تنهایی و امید

زندگی فراز و نشیب بسیار داره و من به عنوان یک زن و مادر این فراز ونشیب رو با پوست و گوشت و استخونم لمس کردم و یاد گرفتم که همواره تعادل رو حفظ کنم هم تو فراز و هم تو فرود و همواره سعی میکنم هیچوقت خودم رو نبازم

مشغله ذهنی زیاد

این روزها مشغله ذهنیم خیلی زیاد شده دچار نوعی وسواس شدم و هر‌چیزی رو چندین بار چک میکنم و باز دچار تشویش و نگرانی میشم  گاه بدیهی ترین چیزها رو فراموش میکنم و نگران میشم که نکنه دارم آلزایمر میگیرم .

 گاه فکر میکنم بهتر هست دیگه کار دفتر رو رها کنم و کلا کار بیر ون رو جمع کنم و بعد میترسم دچار افسردگی بشم و منصرف میشم. اصلا نمیتونم تصورش  رو  هم بکنم که بیکار باشم . 

باید راهی پیدا کنم برای آرامش بیشتر و دوری از استرس اگر راهکار پیشنهادی برای آرامش دارید خوشحال میشم مطرح کنید . 

شب‌های قدر خانه علم

اومدم خانه ایرانی ملک آباد و بچه ها مشغول بسته بندی کیسه های ارزاق برای خانواده‌ای نیازمند هستند . مراسم کوچه گردان عاشق ...

با چه عشق و شوری مشغول کار هستند . دوتا از پسر بچه های تحت پوشش رو میبینم یک گوشه سالن نشستن و دارن با ورقهای کارتونها آدمک درست میکنن  یکی ازاینها پسر بچه ای هست که کلکسیون بیماریهای مختلف هست سالها قبل پدر و مادرش رو از دست داده و با مادربزرگش زندگی می‌کنه یک عموی معتاد داره که همیشه اذیتش می‌کنه و بیماریهای مختلف مادرزادی داره  و حالا هم گردنش به شدت متورم هست. از یکی از مددکارها میپرسم گلوی این بچه چرا اینطور هست و اون بغض می‌کنه و میگه بردیمش بیمارستان و گفتن باید نمونه برداری بشه احتمال سرطان غده لنفاوی هست و من بی اختیار چشمانم پر از اشک میشه...

در شگفتم از عجایب زندگی از تاثیر ژنها که اثرش تا نسل‌های بعدی ادامه داره و.....

سفر عید

قبل از کرونا هر سال عید رو با گروه دوستان می‌رفتیم سفر و دو سه سال گذشته به دلیل کرونا این سفرهای دسته جمعی تعطیل شده بود البته گاهی سفرهای یک روزه با تور داشتم و امسال هم با یک تور اومدم سفر بوشهر البته دیگه بچه ها باهام نیستن با توجه به بزرگ شدن بچه ها دیگه اونها هم همراه نیستن نمی‌دونم این عدم همراهی بچه ها برای همه هست و آیا باید تلاش کرد برای همراهی بچه ها یا نه ؟ البته خودم اصراری برای این همراهی ندارم و معتقدم بچه ها هم  باید به دنبال علایق خودشون باشند .

 روز اول بازدید از شهر تاریخی بیشابور و تنگه چوگان داشتیم و  بعد دو روز بوشهر بودیم  از مراکز تاریخی بوشهر مثل خانه رئس علی دلواری بازدید کردیم یک کارگاه لنج سازی رو از نزدیک دیدیم و بازدید از موزه پزشکی داشتیم و به ساحل بوشهر و بازار بوشهر رفتیم و موقع برگشت از قلعه تاریخی ایزدخواست بازدید کردیم . در مجموع سفرخوبی بود با همسفرانی خوبتر . کلا من سفرهای دسته جمعی رو خیلی دوست دارم  آشنایی با افراد جدید برای من خیلی جذاب هست .

یک توضیح هم در مورد تاخیر در انتشار این مطلب بدم . که به دلیل مشغله کاری زیاد اصلا فراموش کرده بودم که این مطلب رو نوشتم و فراموش کرده بودم تکمیل و ارسالش کنم ، امروز متوجه شدم که به جز این مطلب ، دو مطلب دیگه هم به صورت تایید نشده در وبلاگم مونده بود که انشالله امروز ویرایش و ارسالشون  میکنم .




حادثه دزدی شب عید

سلامی چو بوی خوش آشنایی ...

بالاخره بعد از چند ماه فرصتی پیش آمد تا وبلاگ را به روز کنم.

 این چند ماه اصلا دست و دلم به نوشتن نمی‌رفت . 

از طرفی هجوم اخبار دردناک روح و روانم را بهم ریخته بود .

از طرف دیگر فشار کارو دست تنهایی در انجام کارها  این بهم ریختگی ذهنی را تشدید کرده بود . و کلی حرفهای انباشته شده در درونم هم فشاری مضاعف بر من تحمیل میکرد . و حالا که شروع به نوشتن کردم موضوعات مختلف در ذهنم رژه میروند.نمیدانم از کدامشان شروع کنم 

از مسائل اجتماعی بنویسم یا از مشکلات شخصی که در این روزها به شدت ذهنم را پریشان کرده .

چند ماه قبل از عید پسر بزرگم به شوق کار‌ آزاد از  کار خود استعفا داد و  با دریافت وام و قرض ، یک مغازه برای کار  گیم نت اجاره کرد و با شوقی وصف ناپذیر شروع به کار کرد و بعد از مدتی مرتب می‌گفت کار کارمندی من اشتباه محض بود اگر از اول دنبال این کار رفته بودم حالا مغازه از خودم بود . با وجود اینکه بعضی روزها مشتری کمتری داشت اما در کل راضی بود حدود یک هفته قبل از  عید حدود ساعت سه بعد از نیمه شب  با صدای آلا رم دزد گیر گوشی سرآسیمه از خواب بیدار شد که وااای مامان تو مغازه دزد اومده و  به سمت در دوید و اون یکی پسرم هم به دنبالش  و حین رفتن با پلیس ۱۱۰ تماس گرفت و تا به مغازه برسند دزدها مغازه را خالی کرده و رفته بودند و تا نیم ساعت بعد هم از پلیس خبری نبود . از مغازه زنگ زد که مامان مغازه رو خالی کردن وااای بیچاره شدم .... طاقت نیاوردم  زنگ زدم اسنپ  و خودم رو به مغازه رسوندم بله همه دستگاه های بازی رو دزدیده بودند و با وجود صدای دزدگیر و تماس همسایه ها و پسرم پلیس هنوز نرسیده بود همسایه ها تجمع کرده بودند و میگفتند که دزدها چهار نفر بودند که قمه به‌دست برای دزدی آمده بودند . با آمدن پلیس و دیدن فیلم و استعلام شماره ماشین برداشته شده توسط همسایه ها و دوربینها ، مشخص شد ماشین هم دزدی است و چند روزی هست که با این ماشین در سطح کرج دزدها مشغول کارشان هستند و هنوز بعد از دوهفته پلیس موفق به دستگیری آنها نشده . 

خلاصه سال ما با این شرایط نو شد  و اضطرابها و نگرانی‌ هایمان ادامه دارد .....





تمدید گذرنامه

برای تمدید گذرنامه اومدم  دفتر پلیس +۱۰ یک خانواده  ۵ نفره شامل پدر و مادر و دو دختر کاملا محجبه و چادری و یک نوه  دختر بچه بسیار دوست داشتنی جلوتر از من دارن کارهاشون رو انجام میدن خیلی پر انرژی و پرهیاهو هستن ازشون می پرسم قصد سفر به کجا دارن  پسر جوونی که کارهاشون رو داره انجام میده با خنده میگه می‌خوایم خانوادگی مهاجرت  کنیم آلمان و یکی از دخترها می‌خنده و میگه کربلا  میخندم و به پسره  میگم به تو میاد مهاجرت به آلمان اما به اینها نه و هر سه نفرمون می‌خندیم ...

اومدم بیرون حالم اصلا خوش نیست ...

شرایط اجتماعی موجود استرس و فشار کار رسیدگی‌های مالیاتی  همه همه باعث شده در فشار مضاعف باشم ...