امروز در مسیر رفتن به ملک آباد با دیدن رفت و آمد گروه های مختلفی از مردم با خودم میگفتم که گاه باید از حریم هر روزه تکراری و امن چهاردیواری خانه و محل کار بیرون زد و با واقعیتهای اجتماعی روبرو شد
مردمی از هر صنف و گروه اجتماعی . با دیدن این واقعیتها به عینه میشود دید که مردم هر روز فقیرتر میشوند و دیگر خبری از شادی و نشاط مردم نیست .
گاه با خودم فکر میکنم نکند دید منفی خودم موجب میشود کمبودها بیشتر به چشم بیاید ....
مادرم همیشه میگفت خدا گرگ بیابون رو هم پدر و مادر نکنه و وقتی مادر شدم فهمیدم چی میگه حتی حالا که پسرها برای خودشون مردی شدن باز من همچنان نگرانشون هستم .
پسر بزرگم که مغازه گیم نت داره و ساعت دو و سه بعد از نیمه شب میاد و تا ۱۲ ظهر خوابه البته نیروی کمکی گرفته که ساعت ده مغازه رو باز میکنه و من حرص میخورم که این چه زندگی هست ؟ چرا به فکر ازدواج نیست ؟ و اصلا اگر ازدواج کرد با این شرایط کاری با مشکل روبرو نخواهند شد ؟
پسر کوچکم سرباز هست . ۲۴ ساعت پادگان و ۴۸ ساعت خونه اصلا به فکر کار نیست و من مرتب غر میزنم که برای دو روز بیکاری دنبال کار باش و اون توجه نمیکنه میگه با توجه به سربازی نمیتونه کار کنه .
کاش میشد ذهنم رو از این افکار رها کنم و اجازه بدم خود بچه ها راهشون رو پیدا کنن .
زندگی فراز و نشیب و تلخ و شیرین بسیار داره الان داخل یک ون نشستم و دارم میرم خانه علم ملک آباد . مسیرهای داخل شهر رو معمولا سعی میکنم با ماشین شخصی رفت و آمد نکنم و از وسایل نقلیه عمومی استفاده می کنم . داخل ون که میشم چهار تا پسر بچه شاد با لباس فرم ورزشی نشستن و معلومه از مسابقه فوتبال برمیگردن . از یکیشون که بغل دستم نشسته می پرسم از مسابقه فوتبال برمیگردید میگه بله میپرسم حالا بردید یا باختید ؟ سری تکون میده و میگه باختیم و اشاره میکنه به یکی از بچه های دیگه که صندلی جلو نشسته ، میگه البته اون رو من خطا کرد و اون دوستش با دلخوری میگه حالا باید همه جا بگی ؟ و این یکی در جواب میگه خوب تو خطا کردی باید بگم دیگه و من میگم بهتر نیست بدی رو با بدی جواب ندیم نگاهم میکنه و سکوت میکنه و جوابی نمیده دیدن بچه ها و شور و شوق اونها انرژی مضاعفی بهم میده دوست دارم باهاشون هم صحبت بشم تو ایستگاه آخر پیاده میشیم و من خیابون رو رد میکنم و میشنوم بچه ها دارن صدام میکنم خاله خاله برمیگردم میگن کرایه دادین ؟واای فراموش کردم کرایه رو بدم برمیگردم و ضمن عذرخواهی از راننده کرایه رو پرداخت میکنم . بچه ها با من هم مسیر هستن و مقصد اونها هم ملک آباد هست وااای چقدر خوب در بین اون همه مصیبت فقر و اعتیاد اون محل این بچه ها عاشق ورزش و فوتبال هستن ...
به امید روزی که هیچ بچه ای قربانی فقر و اعتیاد نباشه ...
قبلا نوشته بودم که خیلی دچار استرس میشوم و گاه از فرط اضطراب و نگرانی به این فکر میکنم که کار را بطور کلی تعطیل کنم . اما از طرفی می دانم برای من که از شانزده سالگی عادت به کار دارم بیکاری برایم بسیار کسالت بار خواهد بود و به همین دلیل تلاش میکنم که بر این اضطراب غالب شوم .
هفته گذشته بعد از بستن حسابهای یک شرکت متوجه شدم اشتباه کرده ام و باید عملیات بستن حسابها را کنسل میکردم که برای این کار باید با پشتیبانی نرم افزار تماس گرفته و با راهنمایی آنها این کار انجام میشد. حال کارهای عجولانه خودم بود یا راهنمایی اشتباه راهنما که با اجرای کارهای گفته شده متوجه شدم که ای بابا کلیه اطلاعات مورد نظر حذف شده . سعی کردم آرامشم را حفظ کنم و بالاخره طی دو روز با جستجو در یک آپ های گرفته شده موفق به بازگرداندن اطلاعات شدم و مشکل قبلی و پیش آمده با حفظ آرامش و صبوری حل شد و من از خوشحالی سر از پا نمیشناختم .
بعد از این اتفاق خوب مرتب به خودم هشدار میدادم که با آرامش میتوان مشکلات را به نحو احسن حل کرد .
براتون بهترینها رو آرزو میکنم .
به امید روزی که حال دل همه مون خوب بشه ...
این روزها مشغله ذهنیم خیلی زیاد شده دچار نوعی وسواس شدم و هرچیزی رو چندین بار چک میکنم و باز دچار تشویش و نگرانی میشم گاه بدیهی ترین چیزها رو فراموش میکنم و نگران میشم که نکنه دارم آلزایمر میگیرم .
گاه فکر میکنم بهتر هست دیگه کار دفتر رو رها کنم و کلا کار بیر ون رو جمع کنم و بعد میترسم دچار افسردگی بشم و منصرف میشم. اصلا نمیتونم تصورش رو هم بکنم که بیکار باشم .
باید راهی پیدا کنم برای آرامش بیشتر و دوری از استرس اگر راهکار پیشنهادی برای آرامش دارید خوشحال میشم مطرح کنید .