این روزها کارهام خیلی زیاده . کار کارخونه ، کار دفتر بخصوص که مادر همکارم چند وقتی بود که مریض بود و اون هم برای پرستاری از مادرش سرکار نیومد و از همه بدتر اینکه خواهرش هم تو دفترم کارهای حسابداریم رو میکرد که اون هم نمیومد و من بیچاره به تنهایی باید کار سه نفر رو انجام میدادم و خلاصه هر شب تا ساعت ده و نیم و یازده مشغول کار بودم . و هنوز هم تقریبا همونطوره .تو دفتر که دست تنها هستم و توکارخونه هم همکارم بعضر روزها دنباا کارهای مادرش هست .
امروز احساس میکردم چقدر دلم برای یک آرامش و چند ساعت بیکاری در روز تنگ شده . وقت آزادی که بتونم با خیال راحت بخونم و بنویسم . احساس کردم چقدر دلم برای وبلاگم تنگ شده حرفهایی رو که دوست داشتم بنویسم و تو دلم مونده پشت سر هم صف کشیده بودن . داستان آشنایی با یک آقایی که تو اولین دیدار خورده بود تو ذوقم ، داستان دوست دوران دانشجوییم که به پسری از اقوام معرفی کرده بودم و منجر به ازدواج شده بود و الان بعد از گذشت 23 سال از اون دوست میشنیدم که چه اختلافات عمیقی دارن و کار به دعوا و کتک کاری میکشه و حسابی حالم گرفته شده همه اینها حرفهایی هست که تو دلم سنگینی میکنه و سر یک فرصت باید بیام و بنویسم.....
سلام صفای نازنین خدا را شکر که توانایی کار کردن را دارید خدا را شکر که کار دارید ..خدا را شکر که سلامتی دارید ..خدا راشکر برای...........
بله شکر به خاطر داشتن خیلی چیزهایی که اینقدر بهشون عادت کردیم قدرش رو نمیدونیم.
سلام
تولدت مبارک با کمی تاخیر
کلی ماجرای جدید داشتی
خدا رو شکر دزد ماشین هم پیدا شد.
وبلاگ جدید هم مبارک باشه بازم
ممنون عزیزم
امروز کلی از آرشیو وبلاگ قبلی رو خوندم و اشک ریختم واشک.بعد امتحاناتم بقیه اشو میخونم
ممنون که وقت گذاشتی . از ابراز همدردیت هم خیلی ممنونم
سلام صفا بانو. پارسال دوست امسال آشنا.! دلمون براتون تنگ شده بود. انشاله سدت خلوت بشه بیشتر بنویسی.